شنبه 91 خرداد 6 :: 10:44 صبح :: نویسنده : ایرج گلشنی
روحم نشسته آن سوتر، مرا می پاید و بر انداز می کند قامت احساسم را . احساسم دراز کشیده روی سکوی دل، بی توجه به روح، دست زیر چانه زده و به ابهام ها خیره مانده است . دل در شولای حرارتی کهکشانی، هیجان را در دایره ی تخیل در دستگاه شور می زند . تخیل رفته تا آن جا که سایه ای از دور باشد و گاه واژه ای به تشبیه لبان دوست به ارمغان می فرستد . مثلث حس و مهر و عاطقه، اربعه ی جسم و جان و روح و روان در دایره ی حیرانی به کشاکش افتاده اند تا کدام نزارترند که نزارتر مفتخرتر است که افتخار نشان داغ لب تو بر سینه نهند . احساس سر به بیابان خیال نهاده تا ترا در تخیل تجسم کند و مهر دست به دامان مهربانی سجاده ی تمنا پهن کرده است و عاطفه با نمک اشتیاق، شور به دل می اندازد. جان میل جانان دارد و مقیم تن نمی شود. جسم از حرارت لب، سوخته و تکانی نمی خورد و روح، دست به پروازی انتحاری زده است و روان پریش تا به پریشانی موی تو توسل کند و ساکن سر زلف تو باشد. وه که گوشم از همهمه ی لبخندهایت لبریز و از سرشاری احساس تو هفت دستگاه در پرده ی میانی می زند تا هفت حرف «ترا دوست» را هفت بار در هفته داشته باشد. این بوسه که مرا چنین می چشد، جسم را به هیجان اورده، روح را به کجا می کشد؟؟
موضوع مطلب : دلیل درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 68
بازدید دیروز: 50
کل بازدیدها: 213184
|
||||